گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش


بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر


خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو


سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش

نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل


هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش

صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد


روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش

کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟


این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش